یه چند وقتی بود تو فکرش بودم !
هر بار می خواستم بهش حرفمو بزنم اما نمی شد !
می خواستم که بهش بگم که چه حسی دارم !
می خواستم بهش بگم در موردش چه فکری می کنم !
برام خیلی مهم بود که اونم بدونه !
ولی جراتشو نداشتم !اگه از دستم شاکی بشه چی؟
اگه فکر بدی بکنه چی؟
نه!
من باید بیشتر از اینا طاقت داشته باشم !
باید بتونم تحمل داشته باشم !
بالاخره یه موقعی خودش می فهمه !ولی اگه نفهمید چی؟
نمی دونم....همش این افکار آزارم می ده!
اگه حرفمو بهش نمی زدم دردم آروم نمی شد !
آخر سر تصمیمو گرفتم !
هر چه باداباد!بالاتر از سیاهی رنگی نیست !
آهسته سرم رو به طرف سرش نزدیک کردم و در گوشش به آرومی گفتم:
<<آقا می شه پاتون رو از روی کفشم بردارید؟>>
ایول خیلی قشنگ بود
قابل نداشت
خیلی باااااااااااااااااااااحاااااااااااااااااااااااااااااال بود
مرررررررررررررررررررررررررسیییییییییییییییییییی
وای خیلی باحال بود
با اجازه میزارم تو وبم