آموزنده

آموزنده

پیری برای جمعی سخن می گفت.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:

وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مکث پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:15 ب.ظ http://www.maxpersian.blogsky.com

سلام نرگس خانوم منظورت رو از این مطلبت فهمیدیم بزار یه چیزی رو ازت بپرسم خدا نکنه نکنه مادرت بمیره تو یه روز گریه میکنی و روزهای بعد رو مثل روز عادی سپری میکنی و برای همیشه فراموش میکنی؟

سلام . مرسی از نظرت.
خدا نکنه خدا نکنه ... من هرگز عزیزانم رو از یاد نمی برم و هروقت که به یادشون بیوفتم....
من خودم از اون آدم هایی هستم که نمی تونم مشکلاتم رو فراموش کنم و غصه هام رو چه برسه به اینکه کسی رو از دست بدم.
آره ... نمیشه خیلی از چیزهارو فراموش کرد. من تو خیلی از موارد شاید بتونم خودم و بزنم به اون راه غصه می خورم اما خودم و کنترل میکنم امادر مورد مرگ عزیزانم هرگز هیچ کنترلی از خونم ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد